کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نی نی من و بابایی

مهاجرت به کیــــــــــــــــش!

پسر نازنینم، درست سه سال پیش وقتی که شما تو دل من بودی من پدر جانت رو مجبور کردم تو آزمون استخدامی گمرک شرکت کنه.درست یادمه روز جمعه بود آزمونشون و تا دقیقه ی نود همسر جان میگفت من میخوام فردا بخوابم و نمیرم امتحان بدم این آزمونا همش فرمالیته اس و نفرات از قبل تعیین شدن و من ساعت گوشیم رو گذاشتم واسه ساعت 7 صبح و خوابیدیم صبح به اذذذذن خدا بدون اینکه ساعت گوشیم زنگ بخوره از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت 7 و ده دقیقه اس و همسر جان خوااااب و گوشی هم زنگ نخورده سریع همسری رو بیدار کردم و گفتم پاشو تا دیر نشده نمیدونم چرا گوشیم زنگ نخورده! خلاصه پا شدیم و رفتیم هر دومون آزمون دادیم.اون موقع شما گل پسر 7 ماهه بودی تو دل من،زیاد حالم خوب نبود و ...
26 شهريور 1393

تقدیم به روح بلند پدربزرگم

پدربزرگ خوبم باورم نمیشه که تو رفتی و دیگه بین ما نیستی!!! با رفتنت تمام خاطرات قشنگ کودکیمون رو نیمه کاره گذاشتی،درسته من سی ساله شدم ولی توی خونه ی تو همیشه حس میکنم همون بچه ی شش،هفت  ساله ای هستم که تو حیاط خونه با دخترخاله ها ی قل دو قل بازی میکنم.همون بچه ای که عاشق پشت بام خونه تون بود و ظهرها که تو خواب بودی یواشکی از پله ها میرفتیم بالا و یه بارم بدجوری از رو پله ها افتادم که هنوزم جای اون زخم رو پامه! درسته که ما فقط سالی یک بار همدیگرو میدیدیم اونم عید نوروز بود،درسته از هم فرسخ ها دور بودیم ولی این دلیلی واسه بی محبتی تو نمیشد تو مارو مثل همون نوه هایی که کنارت بودن دوست داشتی،چه قلب بزرگ و مهربونی داشتی چه جوری میتونستی ...
23 شهريور 1393
1